می دانست...

توی این شعر خیس می خواهم، پرده بردارم از یک راز

قصه ای که از ابتدا در من با نگاهی سیاه شد آغاز

قصه ای از هوای بعد از ظهر توی ساعات ابری آبان

گوشه ای از حیاط میگفتم راز خود را به چک چک باران

کوچه ها، جاده ها، خالی و پشت بام و حیاط خالی بود

این سرآغاز بارش ابری پس از اشعار خشک سالی بود

گوشه ی از حیاط رو به سکوت گفتم آهسته.... "عاشقش هستم"

گوشه ای که قرار بود آن جا او نفهمد که عاشقش هستم

گوشه ای از حیاط باغی بود با درختان سیب خوابیده

با هزار برگ نارنجی که به آن ها سکوت باریده

شاید آن روز پشت شاخه ی سیب گوش می داد جمله هایم را

که پس از آن همیشه آبی کرد آسمان های جمعه هایم را

بعد آن روز توی چشمانش حس خاصی از عشق پر میزد

بعد آن روز شب به شب روحی به من و خاطرات سر میزد

بعد آن روز وقت خندیدن توی چشمش عمیق تر بودم

بعد آن روز روی انگشتش هر چه سنگی..... عقیق تر بودم

بعد آن روز حس لبخندش گرم تر شد از هوای شهریور

بعد آن روز ماند در قلبم .. پیش من ماند تا دم آخر...

 



تاريخ : شنبه 12 آبان 1397برچسب:نوید بهداروند, اشعار , شعر معاصر, می دانست, شعر, ادبیات, چار پاره معاصر, چهار پاره, , | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد